سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، ریختن خون (قربانی) و غذا دادن به مردم و یاری کردن دادخواهان را دوست دارد . [امام باقر علیه السلام]

گل آبی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:4بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:14531

ممد :: 83/8/27::  12:5 صبح

هو

درویش به راهش می رفت راه فقط راه او بود نه با کسی همراه می شد نه گذر عابری خلوتش را می آشفت راه همچنان راه بود.شب ها و روز ها و سال ها می گذشت و درویش گاه نگاهی بر خاک دا شت و گاه به آسمان و آرزویی در دل مثل هوس لاک پشت به دریا لاکپشت صبورانه می رود ودم نمی زند  سال ها روندگی به او آموخته که هیاهو و قیل و قال مقصد را نزدیک نمی کند لاکپشت فقط می رود درویش هم فقط می رفت نه سر به دعا برمی داشت و نه نامیدی شیشه رفتنش را می خراشید.وجودش صامت شده بود –فکرش وامانده بود تنش به آخرین فرمان عقل -رفتن همچنان وفادار مانده بود.

روزی باد وزان از کنارش گذشت سال ها شاهد بود رفتن درویش را وهیچ نگفته بود این بار

اما هوهو کنان در گوشش گفت کجا می روی درویش؟چرخی زد باز نجوا کرد :کدام آبادان

دیاری را میجویی و نمی یابی؟

درویش گفت:هدف را.باد پرسید کدام هدف درویش گفت:رفتن.باد گیج شد گرد باد شد چرخی زد به هوا رفت و دیگر درویش را ندید.

درویش میرفت هر گاه به ضرورت تن مجبور به توقف و استراحت می شدبی هیچ دلیل قابل درکی بی قرار میشد حس بی نامی می آشفتش .میگریاندش .میلرزاندش بدتراز همه میترساندش ترس از نرسیدن- هر چه بود علاجش رفتن بود ورفتن.

روزی درویش بود و همچنان ماجرای بی پایان.رفتن.نگاهش بر خاک بود وجودش غرق طعم گس صمت که دلش تپیدن گرفت تاپ تاپ تاپ نگاه که از خاک گرفت روی تپه پوشیده از

گیاهان خشک لکه ای آبی دیدپا تند کرد و دوید:گل آبی تا به حال ندیده بود.

گل کوچک آبی در میان آن تپه زار خارو خاشاک در آن ریگ زار سوخته از تابش بی امان خورشید بس عجیب بود و تماشایی.کو چک بود ولطیف آنقدر که درویش ترسید سنگینی نگاهش گل راپرپر کند.

ناز دانه گل آبی به امان که در آن بیابان روییده بود-درویش از خود پرسید.

آبیی دور از رویای آن بالا ترین نقطه آسمان آبیی که حتی آن ژرف ترین و دورترین جای دریا خوابش را هم نمی دید .

چشم درویش از آبی خیره بود تابناک تر از آسمان و دریا در آن بیقوله بی منت و غرور و خالی از هر تفاخر تنها به وسعت چند گل برگ کوچک...

درویش حس نا آشنای شگفتی را بازیافت –نگریست خم شد و باز نگریست-زانو زد نگریست – سربر خاک نهاد ونگریست.دمی سرش پر اندیشه شدو رفتن را از یاد برد گل آبی را دید در باغچه ای محصور-چاهی در باغچه خیالی کندو گل راسیراب کرد-غنچه هایش را شمرد و شکفتنشان را پس از لحظه های صبر به نظاره نشست بزر هایش را برای بهار آینده ضخیره کرد.درویش می خواست با غبان شود با غبان گل آبی.اما شوق این آرزو –لذت تماشای گل آبی را نقش پر رنگ کوره راه می آشفت...از دیدن گل لبخند می زد اما خنده بر لبش می ماسید .پس رفتن چه ؟!

شاید رفتن همان گل آبی بود! شاید کوره راه ساقه لطیفی بود که روزی به چند گلبرگ 

آبی منتهی میشد!شاید!    



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14531

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گل آبی
::لوگوی دوستان::






::اشتراک::