سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آیا می دانی کدام یک از مردم داناترند؟ گفت : خدا [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله ـ خطاب به ابن مسعود ـ]

گل آبی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:22بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:14549

ممد :: 83/12/3::  1:1 عصر

تلخی

منگ بودم هنوز روح به بدنم باز نگشته بود .نیمه خواب بودم.صدای آشنا و اعصاب خرد کن جر و بحث زنانه به آرامی از لای باز در و از میان دیوارهای خانه خودش رابه من میرسانید و حواسم را به هر ضرب و زوری بود به خودش جلب می کرد .صدای مادرم بود که در باره رفتن به جشن تولد دختر خاله ام با او جر وبحس می کرد.از اینکه برای اینکه من ببرمشان تا تهران سراغ من نیامده اند خوشحال بودم پرده را که کنار زدم علتش را فهمیدم برف از دیشب تا حالا باریده بود همه چیز بی اندازه سفید بود و دانه های ریز برف مثل مهی غلیظ دید را مختل میکرد ماشینم هم با قشری از برف به قطر سی سانت پوشیده شده بود دورنما دلربا بود ولی آن بیرون .توی خانه بوی تلخی میامد.

باز صدا از نو:

_من هم از خدامه که بریم ولی میبینی که نمیشه این پسره هم که زنجیر چرخ نداره

_من نمی دونم مامان من امروز باید برم جشن تولد طهورا

لحن خواهرم آنقدر زننده بود که می خواستم بروم و یه پس گردنی بهش بزنم این واقعا برام وسوسه ای قوی بود.مادرم مغلوبه شد. شماره آژانس را گرفت و من از جایم جم نمی خوردم علاقه ای به دخالت نداشتم با اینکه همیشه آخرش مجبور می شدم دخالت کنم اما نمی دونم چرا به این نظر احمقانه که زنها خوب باهم کنار می آیند اعتماد کردم.صدای مادرم که داشت دنبال آژانسی با زنجیر چرخ می گشت صبرم را تمام کرد.با بی حوصله گی رفتم سراغشان :مامان توی این هوا که سگ صاحابشو نمی شناسه کجا میخوای بری میدونی چند ساعت تو اتوبان معطل میشین تازه اگه تصادف مصادفی چیزی نکنین بی خیال شید بابا هیچ خبری نیست .

مادرم در حالی که سعی میکرد بروز ندهد که به خاطر دختره می خواهد این کار احمقانه را انجام بدهد جواب داد:این ماشینا زنجیر چرخ دارن بعدم مگه وقتی برف میاد باید زندگی رو تعطیل کرد.لحنش از احساس ناچاریش آکنده بود دلم براش سوخت.

_بابا همه جا تعطیله توخبر نداری الان زنگ بزن آمبولانس اگه اومد شمابرین .       

از خر شیطون پایین نمیومد .دوباره برگشتم تو اتاق روی تخت تکیه به دیوار نشستم و پتو رو دور خودم پیچیدم .مادرم اومد تو اتاق.

_بین ما با ماشین میریم دوروز دیگه جمعس وقتی اومدی تهران با هم بر می گردیم .

_مامان مس که حالت خوب نیس یا بیرون پنجره رو ندیدی شایدم اخبار هواشناسی رو گوش نکردی تا آخر هفته وضع همینه معلومم نیس بتونم بیام تهران بیا و از خیر این کار نا عاقلانه بگذر.

باز مسرانه ادامه داد و با صدای بی حوصله ای گفت من برای رفتن احتیاج به اجازه تو ندارم. لحنش از کوره درم برد با صدای متغیری فریاد زدم حالا که حرف حالیتون نیس اصلا هیچ کس از خونه نمیره بیرون همین که گفتم تموم .سر صبحی حوصله سر و کله زدن با هیچ کس رو نداشتم .داداشم اومد تو شکلکی در آورد که یعنی خیلی جذبه داری منم نزدیک بود خندم بگیره که به زور جلوی خودم رو گرفتم .مادرم گفت:حالا که اینطوره میریم ببینم کی میخواد جلومون رو بگیره.دیگه قضیه لج بازی هم به قاعله اضافه شد .مادرم رفت بیرون دختره دوباره نغ نغ زدن رو آغاز کرد .تو دلم به بابام بد بیراه می گفتم که زن بچه هاش رو انداخته ور دل من خودش رفته دنبال عشق و حال خودش .صدای نغ نغ قلدر مابانه و زور گویانه و در عین حال بی ادابانش آنقدر ادامه داد که از کوره در رفتم ....

حالا که دارم این سطور رو می نویسم صدای گریش میاد به زمین و زمان فحش می ده دختر تنهاییه با اینکه خیلی معاشرتی و خون گرمه ولی زندگی توی این خونه براش مثل اینه که توی زندانی باشه که زندان بانای دلسوزش برای حفاضتش ساختن . صداش میاد.من رو ول گرد میخونه  . به رابطه با دخترای دانشگاه متهمم میکنه و هزار چیز نامربوط دیگه حتی پس گردنی که چند لحظه قبل به خاطر بد زبونی بهش زده بودم اونقدر که خودمو ناراحت کردو اشکم رو در آورد اونو تنبیه نکرد . در موردش کاملا شکست خوردم .چه بایدکرد.

به رفتنشون رضایت دادم . حس کردم این رفتن خود این رفتن ارزشش بیشتر از جشن تولد دخترخالم-تنهایی خواهرم-اصرار مادرم ومسئولیت من بود. وقتی یه نفر برای یه چیزی این همه اصرار میکنه حتما ارزشش رو داره گو اینکه تو متوجهش نباشی. این رفتن باید انجام میشد.گذاشتم برن.

مادرم به آژانس زنگ زد کمی .بعد به رسپشن آژانس گفت: میشه همه اینارو به دخترم هم بگین .دختره با اکراه و ناسزا گوشی رو گرفت.مادرم گفت سلام کن. سلام کردولی یه دفعه گوشی رو انداخت و به اتاقش دوید در را به هم کوبید و تا آنجا که میشد کلید را در آن چرخاند . در را قفل کرد .مادرم گریه کرد.به تلخی....

اتوبان بسته بود.به نلخی.......   



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14549

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گل آبی
::لوگوی دوستان::






::اشتراک::