دیشب گریه کردم
شاید صبح بود به منظره غمگین آسمان بی ستاره نگاه میکردم .به راستی چه از این غمناک تر که از پنجره اتاقت حتی یک ستاره را هم نتوانی ببینی آنهم بدون اینکه حتی لکه ای ابر در آسمان باشد دلت هوای پرواز کرده باشد در بیکران رمز آلود شب آنجا که صدها خورشید ببینی از خورشید سیاره مان بارها و بارها بزرگ تر وپر نور تر غباری ببینی مه گونه و بدانی ذرات غبار گونه میلیاردها ستاره و سیاره و منظومه در خود دارد هر کدام آنقدر دور که نتوانی تصورش را بکنی و آنقدر بزرگ که تو در پیشش هیچ باشی خیال را پرواز دهی به آن دور ترین نقطه آسمان رها شوی از چنگ مکان و زمان و این اسفل السافلین غیر قابل تحمل سرک بکشی به آنسوی قلمرو جهان و مات بمانی از قدرت کردگار وضعف خودت .
و همه وهمه این ها را با هر نگاه به آسمان آرزو کنی و باز چشم بچرخانی به سیاهی بی رمق وهیچ نبینی چه میکنی من که جز گریه نتوانستم .آری گریه کردم....