سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندیشیدن مانند با چشم دیدن نیست؛ زیرا گاه چشمها به صاحبانش دروغمی گویند، ولی خرد به آنکه از وی اندرز خواسته، نیرنگ نمی زند . [امام علی علیه السلام]

گل آبی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:1تعداد کل بازدید:14527

ممد :: 83/12/4::  3:56 عصر

قهوه

ریچارد براتیگان                                                                          قهوه" از بهترین داستان هاى کوتاه براتیگان در مجموعهء انتقام چمن است. این داستان در اولین شمارهء سنگ، در تابستان 1375 انتشار یافت.

گاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همانقدر نزدیکى که در یک فنجان قهوه مى گنجد. یک وقتى من یک چیزى دربارهء قهوه خواندم. این چیز مى گفت که قهوه براى آدم خوب است؛ همهء اندام ها را تحریک مى کند.
ابتدا این تعریف به نظرم غریب مى آمد، و نه روى هم رفته خوشایند، ولى به مرور زمان دریافتم که در قالب محدود خودش تعریفى ست با معنى. بگذارید مقصودم را براى تان بگویم. دیروز صبح من رفتم به دیدن یک دخترى. من دوستش دارم. هر چه بین ما بود دیگر گذشته و رفته است. او دیگر به من اعتنایى ندارد. رابطه را من به هم زدم و کاش نمى زدم.

زنگ در را به صدا درآوردن و توى راه پله منتظر ماندم. صداى جنبیدنش را در طبقهء بالا شنیدم. از صداى حرکاتش فهمیدم که دارد بلند مى شود. بیدارش کرده بودم. بعد او از پله ها آمد پایین؛ نزدیک شدنش را توى دلم حس مى کردم. با هر قدمى که برمى داشت حالى به حالى ام مى کرد و به طور غیرمستقیم کشاندم تا باز شدن در به وسیلهء او. مرا دید و دیدنم خوشحالش نکرد.
روزى روزگارى، یعنى هفتهء پیش، دیدن من خیلى خوشحالش کرد. خودم را مى زنم به خنگى تعجب مى کنم که آن خوشحالى کجا رفت.
گفت: "حالا دیگه خیلى غریبه." و "من نمى خوام حرف بزنم."
گفتم: "من یه فنجون قهوه مى خوام." چون در همهء عالم این آخرین چیزى بود که مى خواستم. حرفم را طورى گفتم که انگار دارم تلگراف یک آدم دیگر را برایش مى خوانم. آدم دیگرى که براستى یک فنجان قهوه مى خواست، و در بند هیچ چیز دیگرى هم نبود.
گفت "خیله خب"
دنبالش از پله ها بالا رفتم. خنده دار بود. همینطورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى که خیلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. کونش را مى شد دید. رفتم توى آشپزخانه. یک قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى میز. یک فنجان قهوه گذاشت کنار آن. و یک قاشق. نگاه من ماند روى آنها. یک ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعلهء گاز را زیر آن روشن کرد.
در تمام این احوال یک کلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمى خواهم. از آشپزخانه رفت بیرون.
بعد از پله ها رفت پایین، رفت بیرون تا ببیند نامه اى دارد. یادم نمى آمد که سر راه نامه اى دیده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى دیگر. در را پشت سرش بست.نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز.
مى دانستم یک سال طول مى کشد تا آب جوش بیاید. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خیلى زیاد. مشکل اْین بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشویى.
حالا آب زودتر جوش مى آید. فقط شش ماه طول مى کشد. خانه آرام بود.
نگاهم افتاد به ایوان پشت خانه. پر بود از کیسه هاى آشغال. خیره شدئم به زباله ها و کوشیدم از راه دقت در قوطى ها و شیشه ها و پوست ها و خرد و ریز دیگر بفهمم طرف این آخرى ها چه مى خورده است. به جایى راه نبردم.
حالا ماه مارچ بود. آب بنا کرد به جوشیدن. خوشحال شدم.
به میز نگاه کردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عین مراسم تشیىع آنجا چیده شده بود. این ها چیزهایى هستند که براى تهیهء یک فنجان قهوه لازم دارى. ده دقیقهء بعد، فنجان قهوه را با اطمینان خوابانده در گور درون، خانه را که ترک کردم، گفتم "براى قهوه متشکرم."
گفت "چیزى نبود." صدایش از پشت یک در بسته آمد. صدایش مانند یک تلگراف دیگر بود. دیگر واقعا وقتش بود که بروم.
بقیهء روز را با قهوه درست کردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به یک نوشخانه. مبالغى نوشیدم و مبالغى با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانه اى بودیم و چیزهاى نوشخانه اى با هم گفتیم. هیچ کدامش یادم نماند، و نوشخانه بست. دو بعد از نیمه شب بود. باید مى رفتم بیرون. سانفرانسیسکو سرد و مه آلود بود. از مه شگفت زده بودم و بسیار احساس آدمیت و گشادگى مى کردم.
تصمیم گرفتم بروم دختر دیگرى را ببینم. یک سالى مى شد که دیگر با هم دوست نبودیم. یک وقتى خیلى با هم نزدیک بودیم. فکر کردم که او دارد الان به چه فکر مى کند.
رفتم به سمت خانه اش. در خانه زنگ نداشت. این پیروزى کوچکى بود. آدم باید رد همهء پیروزى هاى کوچک را داشته باشد. من به حال حال دارم.
به صداى در پاسخ داد. یک بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمى شد که مرا دارد مى بیند. گفت "چى مى خواى؟" حالا باورش شده بود که من هستم که مى بیند. من یکراست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخید و در رابست که من نیمرخ اش را سر تا پا دیدم. بى خیالش بود که بالاپوش را کاملا دور خودش بپیچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود.
خط ممتد و بى بریدگى بدنش را از سر تا پا مى توانستم ببینم. خطى که ملایم و غریب بود. شاید براى آن که خیلى لز شب گذشته بود.
گفت: "چى مى خواى؟"
گفتم: "یه فنجون قهوه." چه حرف بى ربطى بود که زدم. تکرارى و بى ربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چیزى نبود که مى خواستم.
نگاهى به من انداخت و نیمرخ اش در جا اندکى چرخید. از دیدن من خوشحال نبود.
بگذار انجمن پزشکى آمریکا (آپا) به ما بگوید که مرور زمان بهترین درمان است. من به خط ممتد و بى بریدگى بدنش نگاه کردم. گفتم: "چرا تو هم با من یک فنجون قهوه نمى خورى؟ دلم مى خواد با تو حرف بزنم. خیلى وقته با هم حرف نزذه ایم."
او نگاهى به من کرد و نیمرخ اش اندکى روى پاشنه چرخید. من به خط ممتد و بى بریدگى بدنش خیره شدم. کار خوبى نبود.
گفت: "خیلى دیروقته. من صبح باید بلند شم. اگر تو یه فنجون قهوه مى خواى، اونجا توى آشپزخانه قهوهء فورى هست. من باید برو توى جام."
چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه که ته هال بود نگاهى انداختم. میلم نکشید بروم توى آشپزخانه، تنهایى بنشینم و یک فنجان دیگر قهوه بخورم. دلم نمى خواست خانهء هیچکس دیگر هم بروم و ازشان یک فنجان قهوه بخواهم.
متوجه شدم که روز در سلوکى عجیب سپرى شده است که شالوده اش را من نریخته بودم. دست کم قوطى قهوهء فورى، و در کنارش فنجان خالى، و در کنارش قاشق، آنجا روى میز نبود. مى گویند در بهار هوس هاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه مى شود. شاید اگر آدم جوان وقت پسماندهء کافى داشته باشد، توى هوس هایش حتى بتواند جایى براى یک فنجان قهوه باز کند.

 

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14527

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گل آبی
::لوگوی دوستان::






::اشتراک::