سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شما را به پنج چیز سفارش مى‏کنم که اگر براى دسترسى بدان رنج سفر را بر خود هموار کنید ، در خور است : هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد ، و جز از گناه خود نترسد ، و چون کسى را چیزى پرسند که نداند شرم نکند که گوید ندانم ، و هیچ کس شرم نکند از آنکه چیزى را که نمى‏داند بیاموزد ، و بر شما باد به شکیبایى که شکیبایى ایمان را چون سر است تن را ، و سودى نیست تنى را که آن را سر نبود ، و نه در ایمانى که با شکیبایى همبر نبود . [نهج البلاغه]

گل آبی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:0بازدید دیروز:4تعداد کل بازدید:14517

ممد :: 83/9/30::  12:49 عصر

هو

ای دوست من

من آن نیستم که می نمایم

نمود پیراهنی ست که به تن دارم

پیرهنی بافته از جان که مرا از پرسش های تو و تو را

از فراموشی من در امان می دارد.

آن منی که در من است در خانه خاموشی ساکن است

و تا ابد همان جا می ماند

ناشناس و در نیافتنی.

من نمی خواهم هر چه می گویم باور کنی

و هر چه می کنم بپذیری

زیرا سخنان من چیزی جز

صدای اندیشه تو نیستند

وکارهای من چیزی جز عمل آرزو های تو.

هنگامی که تو می گویی باد از مشرق میوزد

من میگویم :آری از مشرق می وزد!

زیرا نمی خواهم تو بدانی که اندیشه های من در بند باد نیست

در بند دریاست .

تو نمی توانی اندیشه های مرا در یابی و من نمی خواهم که دریابی.

وقتی نزد تو روز است نزد من شب است !

با این همه از رقص روشنایی نیم روز بر فراز تپه ها سخن می گویم

زیرا تو ترانه های خاموش مرا نمی شنوی و

سایش بال های مرا بر ستا رگان نمی بینی .

ومن گویی نمی خواهم تو ببینی یا بشنوی

می خوا هم با شب تنها باشم.

هنگامی که تو به اسمان خودت فرا می شوی من به دو زخ خودم فرو می روم

ونمی خواهم تو دوزخ مرا ببینی شراره اش چشمانت را میسوزاند

و دودش مشامت را می آزارد

و من دوزخم را بیش از این دوست دارم که بخواهم تو به آنجا بیایی

می خواهم در دوزخم تنها باشم.

تو به راستی زیبایی ودرستی مهر می ورزی و من از برای خاطر تو می گویم

که مهر ورزیدن به این ها خوب و زیبنده است

ولی در دلم به مهر تو می خندم و نمی خواهم تو خنده ام را ببینی

می خواهم تنها بخندم.

دوست من

تو خوب و هوشیار دانایی یا نه !تو عین کمالی

من با تو از روی دانایی و هوشیاری سخن می گویم

گر چه دیوانه ام!

ولی دیوانگی ام را می پوشانم

می خواهم تنها دیوانه باشم.

دو ست من

تو دوست من نیستی

ولی من چگونه این را به تو بگویم؟

راه من راه تو نیست" گرچه با هم میرویم دست در دست.


ممد :: 83/9/28::  12:6 صبح

 

نمی دانم که امروز روز چندم ماه است یا این ماه  چه ماهی است –می دا نم پاییز است و آفتاب نیم روزی سایه پر نقش نرده های پشت پنجره را روی قالی کف اتاق نمایش میدهد .

منم وسکوت و نمی دانم چه ...آه بله گلدانی با گیاه کوچک شادم در میان و گاهی صدایی و ترک برداشتن شیشه سکوت ..منم و یک اتاق پر تنهایی و البته امید...

کاش شمعی هم بود و کمی تاریکی تا بهتر بتوان رقص شعله را در موسیقی نور دید

و شاید با شمع هم دا ستان شد ...

داستان شمع را نخوانده دوست دارم بردلم مینشیند امدوهش مثل من است ... شمع

..کاش شمعی داشتم...

آفتاب پاییزی رمقی ندارد اما صبر بی امانش میسوزاند و طاقت خاکستر می کند ...باید پا پس کشید و به سایه پناه برد ...

و سایه پاییزی چه سرمای برنده ای دارد ..حتی در کنج اتاقی با پنجره بسته بدون پتو نمی توان تاب آوردش ...

دوایش ابری پنبه فام و سفید است که کمی از رخ خورشید را بپوشاند و همه چیز را قابل تحمل تر کند ..از تیزی سایه ه ا و نور ها بکاهد و همه چیر را شفاف تر کند....

 


ممد :: 83/9/15::  10:6 عصر

هو

مثل هر شب در اتاقم تنها بودم.سه پنجره قدی دو ضلع اتاق را تا سقف پو شانده  بود و من مثل همیشه پرده های ضخیم را کنا ر زده بودم تا رقص نور های  شب را بر دیوارها ببینم.نقش و نگار سایه ها از نرده های پر پیچ تاب فولادی بود و گاهی شاخه های لرزان تاک پشت پنجره که از نرده ها بالا رفته بود و گویی از سرما میلرزید .گاهی عبور ماشینی از کوچه تاریک جای نقوش روی دیوار را تغییر می داد و دوباره به جای اول باز می گرداند.

نور های شب اغلب نقره ای رنگند اصل هر نوری در شب از مهتاب است وفرعشان هم از چراغ هایی که تمام شب بی هوده روشنند و انعکاسشان بردیوار های شهر همه تاریکی ها راپر می کند و برای چشمی که به تاریکی عادت کند در ظلمانی ترین جاها هم چیز هایی قابل رویت است.آن شب هم من بودم-  سایه ها - تاریکی - نمایش نقره ای رنگ مهتاب  کف اتاق و تنهاییی که در حجم تاریک اتاق میپرید..                                      

نقش های روی دیوار جان میگرفت و من را به اوج رویاها میبرد رویاهای دور و درازی که از پی خاطره ای می آمدند و آنقدر می پیچیدند که مبدا شان را فراموش می کردم .چشم بر هم می گذا شتم و ناگهان منی دیگر در عالمی دیگر ظاهر می شد .من سر گشته –

من غمگین –من عاشق وگاهی منی سرخوش منی از غوغای حیات کناره گرفته و کنج عزلت و سلامت گزیده.این آخری را خیلی دوست داشتم...مدام میدیدمش ساکن واحه ای پر از درختان نخل سبز سبز میان دریای بی پایان شن های کویر چون زمردی برحلقه انگشتر خاک .یا ساکن جزیره ای سر سبز زیبا میان  آبی بی کران اقیانوس یا نشسته بر در صومعه ای سنگی بر فراز کوهستانی متروک اما زیبا ...نزدیک خدا...


ممد :: 83/8/27::  1:39 عصر

سلام

این تجربه جدیدی برای منه البته قبلا هم یه وبلاگ داشتم که حالا دیگه اثری ازش نیست

راستش بیشتر سرعت بالا و امکانات خوب سرویس پارس بلاگ بود که وسوسه ام کرد

یه چیزی تو مایه های همون زغال خوب...

راستش وبلاگ نویسی به شکلی که امروز خیلی متداوله به نظرم چیز نفرت انگیزی میاد

بیشتر وب لاگ ها حتی ارزش باز کردن رو ندارن ...یه آدم بی کار روزی چند ساعت میشینه

وقت خودش و دیگران رو میگیره که بگه: (هه من الان تو یه کافی نتم هواخیلی گرمه کدوم نامردی منو فیلتر کرده  واقعا فیلتر کردن خیلی نامردیه-ببخشید که چند روزی آپ

نکرده رفته بودم خونه عمم پیسی شون فارسی ساز نداشت-دیروز یه پرسره بم متلک

گفت واقعا بعضیا چقدر بی فرهنگن واه واه واه..) یا طرف خیلی ادبیاتیه(دریای عشق ساحل ندارد )خوب کون گشاد پارو بزن....باز صد رحمت به اونایی که چند تا شعر در ست حسابی از کتاب درسیاشون کش می رن میزارن تو وبلاگ اوظاع سایت های به اصطلاح

سرگرمی هم از اونا بد تر تبلیقات همشون یه جوره (جک سرگرمی عکس مدل مو و لباس طالع بینی فال تست خود شناسی ...)و هزارکوفت دیگه که همه شون عینا دارن.

صفحات جوک که می شه مشابهشون رو عین هم تو صد تا سایت دید..

واقعا دیگه روی ژورنالیسم رو که روزه گاری سمبل فرهنگ عامه و خاله زنک بازی های احمقانه

بود رو سفید کردین.

انتظار میرفت این دنیای جدید فضایی بشه که همه بتونن آزادانه افکارشون روبیان کنن

افکار نو حرف های نو بیان گر دنیای جدیدی بشه که یه نسل سر از آب و آتیش در اورده

سرد گرم چشیده با سواد و با فرهنگ بتونه دنیای آرمانیش رو به نمایش بزاره دنیایی که

لا اقل در شان عظمت فرهنگ ایرانی باشه...ولی دریغ از کمی تمدن شدیم مقلد های

ناشی فرهنگ غرب آدم هایی که حتی دانشگاه هم نتونسته کمی از زنگار کوته فکری

مون بتراشه چه فکر ها - تخصص هایی که صرف هیچ نمیشه دریغ.....

آره دوستان تو دنیای امروز خیلی مهمه که دو قدم اونطرف تر از ور دلمونم ببینیم. ببینیم

این غربیایی که تو ماهواره صب تا شب اراجیف بلغور میکنن و قر میریزن تو محیطهای علمی فرهنگی چطورن اصلا اممکانات و توانایی هاشون رو چطور در راه درست هدایت میکنن چه قدرشو صرف وقت گزرونی و تفریح میکنن.

عادت کردیم عقب افتا دگی تاریخیمون رو گردن گذشته ها بندازیم پس ما چی ما خیانت نمی کنیم ...خداییش بیایید به خودمون دروغ نگیم....

ببخشید اگه یه دفعه خون جلو چشمو گرفت  اضافه میکنم که در ضمینه وب کارهای ارزش مندی هم داریم خیلی ها با دلسوزی زحمت میکشن و حاصل کارشون مورد بی مهری قرار میگیره سایت های با ارزشی هم وجود داره که اگه اینجا بهشون بی احترامی شد همین جا ازشون طلب بخشش میکنم ...

راستی اگه دیدین بد میگم یه کامنت بزارین بگین بد میگی .فعلا خدا حافظ.


ممد :: 83/8/27::  12:5 صبح

هو

درویش به راهش می رفت راه فقط راه او بود نه با کسی همراه می شد نه گذر عابری خلوتش را می آشفت راه همچنان راه بود.شب ها و روز ها و سال ها می گذشت و درویش گاه نگاهی بر خاک دا شت و گاه به آسمان و آرزویی در دل مثل هوس لاک پشت به دریا لاکپشت صبورانه می رود ودم نمی زند  سال ها روندگی به او آموخته که هیاهو و قیل و قال مقصد را نزدیک نمی کند لاکپشت فقط می رود درویش هم فقط می رفت نه سر به دعا برمی داشت و نه نامیدی شیشه رفتنش را می خراشید.وجودش صامت شده بود –فکرش وامانده بود تنش به آخرین فرمان عقل -رفتن همچنان وفادار مانده بود.

روزی باد وزان از کنارش گذشت سال ها شاهد بود رفتن درویش را وهیچ نگفته بود این بار

اما هوهو کنان در گوشش گفت کجا می روی درویش؟چرخی زد باز نجوا کرد :کدام آبادان

دیاری را میجویی و نمی یابی؟

درویش گفت:هدف را.باد پرسید کدام هدف درویش گفت:رفتن.باد گیج شد گرد باد شد چرخی زد به هوا رفت و دیگر درویش را ندید.

درویش میرفت هر گاه به ضرورت تن مجبور به توقف و استراحت می شدبی هیچ دلیل قابل درکی بی قرار میشد حس بی نامی می آشفتش .میگریاندش .میلرزاندش بدتراز همه میترساندش ترس از نرسیدن- هر چه بود علاجش رفتن بود ورفتن.

روزی درویش بود و همچنان ماجرای بی پایان.رفتن.نگاهش بر خاک بود وجودش غرق طعم گس صمت که دلش تپیدن گرفت تاپ تاپ تاپ نگاه که از خاک گرفت روی تپه پوشیده از

گیاهان خشک لکه ای آبی دیدپا تند کرد و دوید:گل آبی تا به حال ندیده بود.

گل کوچک آبی در میان آن تپه زار خارو خاشاک در آن ریگ زار سوخته از تابش بی امان خورشید بس عجیب بود و تماشایی.کو چک بود ولطیف آنقدر که درویش ترسید سنگینی نگاهش گل راپرپر کند.

ناز دانه گل آبی به امان که در آن بیابان روییده بود-درویش از خود پرسید.

آبیی دور از رویای آن بالا ترین نقطه آسمان آبیی که حتی آن ژرف ترین و دورترین جای دریا خوابش را هم نمی دید .

چشم درویش از آبی خیره بود تابناک تر از آسمان و دریا در آن بیقوله بی منت و غرور و خالی از هر تفاخر تنها به وسعت چند گل برگ کوچک...

درویش حس نا آشنای شگفتی را بازیافت –نگریست خم شد و باز نگریست-زانو زد نگریست – سربر خاک نهاد ونگریست.دمی سرش پر اندیشه شدو رفتن را از یاد برد گل آبی را دید در باغچه ای محصور-چاهی در باغچه خیالی کندو گل راسیراب کرد-غنچه هایش را شمرد و شکفتنشان را پس از لحظه های صبر به نظاره نشست بزر هایش را برای بهار آینده ضخیره کرد.درویش می خواست با غبان شود با غبان گل آبی.اما شوق این آرزو –لذت تماشای گل آبی را نقش پر رنگ کوره راه می آشفت...از دیدن گل لبخند می زد اما خنده بر لبش می ماسید .پس رفتن چه ؟!

شاید رفتن همان گل آبی بود! شاید کوره راه ساقه لطیفی بود که روزی به چند گلبرگ 

آبی منتهی میشد!شاید!    



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14517

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گل آبی
::لوگوی دوستان::






::اشتراک::