سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند می تواند هنگامی که از چیزی که نمی داند پرسیده شود، بگوید : «خدا داناتر است» و برای غیر دانشمند این حقّ نیست . [امام صادق علیه السلام]

گل آبی
خانه | ارتباط مدیریت |بازدید امروز:2بازدید دیروز:0تعداد کل بازدید:14515

ممد :: 83/12/25::  11:46 صبح

مترسک در اتوبان

چیز جالب و البته تفکر بر انگیز .

دیروز که از تهران به سمت کرج می آمدم متوجه بیلبورد هایی پارچه ای از ماشین های پلیس شدم .درست به همان اندازه طوری روی زمین قرار داده شده اند که امکان ندارد تا فاصله پنجاه متری متوجه تفاوتشان با باراباس های سفید آِّبی راهنمایی رانندگی بشوی.حتی راننده آنها هم با ریش و کلاه و یونیفورم قابل دیدن است و تو که سرعت کم کرده ای و کمربندت را بسته ای پس از عبور از آن جا می توانی از آینه ات ببینی که چه کلاهی سرت رفته .

این مترسک ها را در تمام نقاط حساس اتوبان کار گذاشته اند ابتکار جالبیست نمیدانم از کیست ولی هر کی بوده مصمم بوده که آمار عجیب و غریب تصادفات رو کاهش بده و شاید توی مملکتی که باید بالای سر مردم چوب باشه این تنها را باشه.

حیف که دوربین همراهم نبود تا عکس این آبرو ریزی رو اینجا بزارم ولی اگه خیلی مشتاق بودین یه سر به اتوبان کرج بزنین.


ممد :: 83/12/16::  2:47 عصر

به نام خدا

غول ها از هر سو احاته ام کرده اند آنها همه جا هستند توی خیابان –توی تاکسی –در دانشگاه درست کنار دستم حتی تا توی خانه ام هم آمده اند توی اتاقم و نمی دانید چقدر وحشتناک است که ببینی یکی از آنها روی تختت نشسته است. ماده دیو ها ودیو ها ناگهان در میزنند وبا فوران بوسه ها وبا چهره های به لبخند زشت مزورانه ای پوشیده وارد می شوند روی مبل های اتاق پزیرایی همان جا که من گاهی لم میدهم وفکر می کنم می نشینند و من فکر می کنم تا چه مدت دیگری میباید از آن مبل صرفه نظر کنم .آنگاه بی انکه به روی خودشان بیاورند که غولند با محبت راجع به بلندی موهایت نظر می دهند صدای ماده غول ها که پایین می رود گوشهایم نا خواسته تیز می شود میشنوم که از خوشگلی فلانی بعد از رفتن پیش بهمانی که اتفاقا آرایشگر ماهریست می گویند بعد از زشت شدن کسی دیگر بعد از تاتو کردن که نمیدانم چه زهر ماریست کار به جاهای باریک که میکشد گوشهایم را می گیرم وبه غول ها پناه میبرم. غول ها   بهترند االبته اگر خیلی بهشان نزدیک نشوی برایت حرف های عاقل مابانه می زنند گاهی لذت بی حصری که از پول درآوردن می برند را پشت عباراتی در باره بازار کار و غیره مخفی میکنند .گاهی پوچی سراسر زندگیشان را پشت آشکارا به رخ کشیدن حضور ذهنشان در به خاطر سپردن نام بازیکنان تیم های فوتبال ملی و باشگاهی سراسر دنیا و نقد تخصصی باز هایشان در سی سال گذشته مخفی می کنند حتی اگر خودشان سی سال نداشته باشند.اگر خیلی بهشان نزدیک باشی مثلا در جمعی که ماده غول ها هم باشند به فاصله ده سانت ناگهان نفس متعفن غولی که کنارت نشسته گوشت را تر می کند که :چه میکنی و توهم لابد باید بنالی که هر چه گیر بیاد و او در می آید که پس مواظب زنبورا باش .و ای کاش که باتو خیلی احساس صمیمیت نکند که وای به حالت.

دیو های دانشگاه نمونه هایی جوان ترند فقط جوان تر و البته فکر می کنند خیلی بهترند غول های جوان مست از شکفتگی جنسی وبی خود از تراوش گرم هورمون ها مثل هر حیوان دیگری در فصل جفت یابی برای هم دلبری میکنند ساعت ها به سر و زلف می پردازند عطر های شهوت ناک را با دقتی وصف نا پذیر انتخاب می کنند تا همه چیز برای لحظه ای که تمام حرکاتش را ساعت ها جلوی آینه تمرین کرده اند چیزی کم نباشد .نمایش بر جستگی سینه ها تره مویی که با خنده ای همراه با حرکت ظریف سر روی پیشانی می افتد لب خندی که به تناسب حال دندانها خیلی گشاده یا تنگ باشد و اینکه چقدر تنگ باشد همه حساب شده گویی از زندگی هدفی غیر  از جفت یابی ندارند و کاش به همین جا ختم می شد اینجاست که فرق دیو ها و جانوران معلوم می شود شهوت عنان گسیخته و این نمایش مهوع که ماده دیوی دست در دست جفتش به تو نگاه خریدارانه بکند .

جالب است که از دو دیو انسانی پاک بوجود می آید مثل قطعه ای نور و انگار نه از میان گوشت و خون به بیرون سر خورده بلکه از دروازه ای که به عالمی دیگر گشوده شده حبوط کرده واسف بار است گوهری از چشمه نور روزی دیوی بی سیرت شود.

از خود می پرسم آیا من هم یک غولم آیا من هم  ...............

 


ممد :: 83/12/12::  11:41 عصر

دیشب گریه کردم

شاید صبح بود به منظره غمگین آسمان بی ستاره نگاه میکردم .به راستی چه از این غمناک تر که از پنجره اتاقت حتی یک ستاره را هم نتوانی ببینی آنهم بدون اینکه حتی لکه ای ابر در آسمان باشد دلت هوای پرواز کرده باشد در بیکران رمز آلود شب آنجا که صدها خورشید ببینی از خورشید سیاره مان بارها و بارها بزرگ تر وپر نور تر غباری ببینی مه گونه و بدانی ذرات غبار گونه میلیاردها ستاره و سیاره و منظومه در خود دارد هر کدام آنقدر دور که نتوانی تصورش را بکنی و آنقدر بزرگ که تو در پیشش هیچ باشی خیال را پرواز دهی به آن دور ترین نقطه آسمان رها شوی از چنگ مکان و زمان و این اسفل السافلین غیر قابل تحمل سرک بکشی به آنسوی قلمرو جهان و مات بمانی از قدرت کردگار وضعف خودت .

و همه وهمه این ها را با هر نگاه به آسمان آرزو کنی و باز چشم بچرخانی به سیاهی بی رمق وهیچ نبینی چه میکنی من که جز گریه نتوانستم .آری گریه کردم....


ممد :: 83/12/9::  9:31 عصر

نمایش تصویر در وضیعت عادی

ممد :: 83/12/4::  3:56 عصر

قهوه

ریچارد براتیگان                                                                          قهوه" از بهترین داستان هاى کوتاه براتیگان در مجموعهء انتقام چمن است. این داستان در اولین شمارهء سنگ، در تابستان 1375 انتشار یافت.

گاهى زندگى صرفا به قهوه بند است و به همانقدر نزدیکى که در یک فنجان قهوه مى گنجد. یک وقتى من یک چیزى دربارهء قهوه خواندم. این چیز مى گفت که قهوه براى آدم خوب است؛ همهء اندام ها را تحریک مى کند.
ابتدا این تعریف به نظرم غریب مى آمد، و نه روى هم رفته خوشایند، ولى به مرور زمان دریافتم که در قالب محدود خودش تعریفى ست با معنى. بگذارید مقصودم را براى تان بگویم. دیروز صبح من رفتم به دیدن یک دخترى. من دوستش دارم. هر چه بین ما بود دیگر گذشته و رفته است. او دیگر به من اعتنایى ندارد. رابطه را من به هم زدم و کاش نمى زدم.

زنگ در را به صدا درآوردن و توى راه پله منتظر ماندم. صداى جنبیدنش را در طبقهء بالا شنیدم. از صداى حرکاتش فهمیدم که دارد بلند مى شود. بیدارش کرده بودم. بعد او از پله ها آمد پایین؛ نزدیک شدنش را توى دلم حس مى کردم. با هر قدمى که برمى داشت حالى به حالى ام مى کرد و به طور غیرمستقیم کشاندم تا باز شدن در به وسیلهء او. مرا دید و دیدنم خوشحالش نکرد.
روزى روزگارى، یعنى هفتهء پیش، دیدن من خیلى خوشحالش کرد. خودم را مى زنم به خنگى تعجب مى کنم که آن خوشحالى کجا رفت.
گفت: "حالا دیگه خیلى غریبه." و "من نمى خوام حرف بزنم."
گفتم: "من یه فنجون قهوه مى خوام." چون در همهء عالم این آخرین چیزى بود که مى خواستم. حرفم را طورى گفتم که انگار دارم تلگراف یک آدم دیگر را برایش مى خوانم. آدم دیگرى که براستى یک فنجان قهوه مى خواست، و در بند هیچ چیز دیگرى هم نبود.
گفت "خیله خب"
دنبالش از پله ها بالا رفتم. خنده دار بود. همینطورى لباسى انداخته بود روى تنش. لباسى که خیلى نتوانسته بود قالب تنش بشود. کونش را مى شد دید. رفتم توى آشپزخانه. یک قوطى قهوه فورى از توى قفسه برداشت گذاشت روى میز. یک فنجان قهوه گذاشت کنار آن. و یک قاشق. نگاه من ماند روى آنها. یک ظرف آب گذاشت روى اجاق و شعلهء گاز را زیر آن روشن کرد.
در تمام این احوال یک کلمه هم نگفت. حالا لباس قالب تنش شده بود. من قهوه نمى خواهم. از آشپزخانه رفت بیرون.
بعد از پله ها رفت پایین، رفت بیرون تا ببیند نامه اى دارد. یادم نمى آمد که سر راه نامه اى دیده باشم. آمد بالا و رفت به اتاقى دیگر. در را پشت سرش بست.نگاهم افتاد به ظرف آب روى اجاق گاز.
مى دانستم یک سال طول مى کشد تا آب جوش بیاید. ماه اکتبر بود و آب توى ظرف هم خیلى زیاد. مشکل اْین بود. نصف آب را خالى کردم توى لگن ظرفشویى.
حالا آب زودتر جوش مى آید. فقط شش ماه طول مى کشد. خانه آرام بود.
نگاهم افتاد به ایوان پشت خانه. پر بود از کیسه هاى آشغال. خیره شدئم به زباله ها و کوشیدم از راه دقت در قوطى ها و شیشه ها و پوست ها و خرد و ریز دیگر بفهمم طرف این آخرى ها چه مى خورده است. به جایى راه نبردم.
حالا ماه مارچ بود. آب بنا کرد به جوشیدن. خوشحال شدم.
به میز نگاه کردم. قوطى قهوه فورى، فنجان خالى و قاشق عین مراسم تشیىع آنجا چیده شده بود. این ها چیزهایى هستند که براى تهیهء یک فنجان قهوه لازم دارى. ده دقیقهء بعد، فنجان قهوه را با اطمینان خوابانده در گور درون، خانه را که ترک کردم، گفتم "براى قهوه متشکرم."
گفت "چیزى نبود." صدایش از پشت یک در بسته آمد. صدایش مانند یک تلگراف دیگر بود. دیگر واقعا وقتش بود که بروم.
بقیهء روز را با قهوه درست کردن گذراندم. فراغتى بود. شب شد. در رستورانى شام خوردم و بعد رفتم به یک نوشخانه. مبالغى نوشیدم و مبالغى با مردم گپ زدم. ما مردم نوشخانه اى بودیم و چیزهاى نوشخانه اى با هم گفتیم. هیچ کدامش یادم نماند، و نوشخانه بست. دو بعد از نیمه شب بود. باید مى رفتم بیرون. سانفرانسیسکو سرد و مه آلود بود. از مه شگفت زده بودم و بسیار احساس آدمیت و گشادگى مى کردم.
تصمیم گرفتم بروم دختر دیگرى را ببینم. یک سالى مى شد که دیگر با هم دوست نبودیم. یک وقتى خیلى با هم نزدیک بودیم. فکر کردم که او دارد الان به چه فکر مى کند.
رفتم به سمت خانه اش. در خانه زنگ نداشت. این پیروزى کوچکى بود. آدم باید رد همهء پیروزى هاى کوچک را داشته باشد. من به حال حال دارم.
به صداى در پاسخ داد. یک بالاپوش گرفته بود جلو خودش. باورش نمى شد که مرا دارد مى بیند. گفت "چى مى خواى؟" حالا باورش شده بود که من هستم که مى بیند. من یکراست وارد خانه شدم. او با وضعى چرخید و در رابست که من نیمرخ اش را سر تا پا دیدم. بى خیالش بود که بالاپوش را کاملا دور خودش بپیچد. بالاپوش را فقط جلو خودش نگهداشته بود.
خط ممتد و بى بریدگى بدنش را از سر تا پا مى توانستم ببینم. خطى که ملایم و غریب بود. شاید براى آن که خیلى لز شب گذشته بود.
گفت: "چى مى خواى؟"
گفتم: "یه فنجون قهوه." چه حرف بى ربطى بود که زدم. تکرارى و بى ربط، چون فنجان قهوه واقعا آن چیزى نبود که مى خواستم.
نگاهى به من انداخت و نیمرخ اش در جا اندکى چرخید. از دیدن من خوشحال نبود.
بگذار انجمن پزشکى آمریکا (آپا) به ما بگوید که مرور زمان بهترین درمان است. من به خط ممتد و بى بریدگى بدنش نگاه کردم. گفتم: "چرا تو هم با من یک فنجون قهوه نمى خورى؟ دلم مى خواد با تو حرف بزنم. خیلى وقته با هم حرف نزذه ایم."
او نگاهى به من کرد و نیمرخ اش اندکى روى پاشنه چرخید. من به خط ممتد و بى بریدگى بدنش خیره شدم. کار خوبى نبود.
گفت: "خیلى دیروقته. من صبح باید بلند شم. اگر تو یه فنجون قهوه مى خواى، اونجا توى آشپزخانه قهوهء فورى هست. من باید برو توى جام."
چراغ آشپزخانه روشن بود. به آشپزخانه که ته هال بود نگاهى انداختم. میلم نکشید بروم توى آشپزخانه، تنهایى بنشینم و یک فنجان دیگر قهوه بخورم. دلم نمى خواست خانهء هیچکس دیگر هم بروم و ازشان یک فنجان قهوه بخواهم.
متوجه شدم که روز در سلوکى عجیب سپرى شده است که شالوده اش را من نریخته بودم. دست کم قوطى قهوهء فورى، و در کنارش فنجان خالى، و در کنارش قاشق، آنجا روى میز نبود. مى گویند در بهار هوس هاى آدم جوان متوجه اوهام عاشقانه مى شود. شاید اگر آدم جوان وقت پسماندهء کافى داشته باشد، توى هوس هایش حتى بتواند جایى براى یک فنجان قهوه باز کند.

 

 


ممد :: 83/12/3::  1:1 عصر

تلخی

منگ بودم هنوز روح به بدنم باز نگشته بود .نیمه خواب بودم.صدای آشنا و اعصاب خرد کن جر و بحث زنانه به آرامی از لای باز در و از میان دیوارهای خانه خودش رابه من میرسانید و حواسم را به هر ضرب و زوری بود به خودش جلب می کرد .صدای مادرم بود که در باره رفتن به جشن تولد دختر خاله ام با او جر وبحس می کرد.از اینکه برای اینکه من ببرمشان تا تهران سراغ من نیامده اند خوشحال بودم پرده را که کنار زدم علتش را فهمیدم برف از دیشب تا حالا باریده بود همه چیز بی اندازه سفید بود و دانه های ریز برف مثل مهی غلیظ دید را مختل میکرد ماشینم هم با قشری از برف به قطر سی سانت پوشیده شده بود دورنما دلربا بود ولی آن بیرون .توی خانه بوی تلخی میامد.

باز صدا از نو:

_من هم از خدامه که بریم ولی میبینی که نمیشه این پسره هم که زنجیر چرخ نداره

_من نمی دونم مامان من امروز باید برم جشن تولد طهورا

لحن خواهرم آنقدر زننده بود که می خواستم بروم و یه پس گردنی بهش بزنم این واقعا برام وسوسه ای قوی بود.مادرم مغلوبه شد. شماره آژانس را گرفت و من از جایم جم نمی خوردم علاقه ای به دخالت نداشتم با اینکه همیشه آخرش مجبور می شدم دخالت کنم اما نمی دونم چرا به این نظر احمقانه که زنها خوب باهم کنار می آیند اعتماد کردم.صدای مادرم که داشت دنبال آژانسی با زنجیر چرخ می گشت صبرم را تمام کرد.با بی حوصله گی رفتم سراغشان :مامان توی این هوا که سگ صاحابشو نمی شناسه کجا میخوای بری میدونی چند ساعت تو اتوبان معطل میشین تازه اگه تصادف مصادفی چیزی نکنین بی خیال شید بابا هیچ خبری نیست .

مادرم در حالی که سعی میکرد بروز ندهد که به خاطر دختره می خواهد این کار احمقانه را انجام بدهد جواب داد:این ماشینا زنجیر چرخ دارن بعدم مگه وقتی برف میاد باید زندگی رو تعطیل کرد.لحنش از احساس ناچاریش آکنده بود دلم براش سوخت.

_بابا همه جا تعطیله توخبر نداری الان زنگ بزن آمبولانس اگه اومد شمابرین .       

از خر شیطون پایین نمیومد .دوباره برگشتم تو اتاق روی تخت تکیه به دیوار نشستم و پتو رو دور خودم پیچیدم .مادرم اومد تو اتاق.

_بین ما با ماشین میریم دوروز دیگه جمعس وقتی اومدی تهران با هم بر می گردیم .

_مامان مس که حالت خوب نیس یا بیرون پنجره رو ندیدی شایدم اخبار هواشناسی رو گوش نکردی تا آخر هفته وضع همینه معلومم نیس بتونم بیام تهران بیا و از خیر این کار نا عاقلانه بگذر.

باز مسرانه ادامه داد و با صدای بی حوصله ای گفت من برای رفتن احتیاج به اجازه تو ندارم. لحنش از کوره درم برد با صدای متغیری فریاد زدم حالا که حرف حالیتون نیس اصلا هیچ کس از خونه نمیره بیرون همین که گفتم تموم .سر صبحی حوصله سر و کله زدن با هیچ کس رو نداشتم .داداشم اومد تو شکلکی در آورد که یعنی خیلی جذبه داری منم نزدیک بود خندم بگیره که به زور جلوی خودم رو گرفتم .مادرم گفت:حالا که اینطوره میریم ببینم کی میخواد جلومون رو بگیره.دیگه قضیه لج بازی هم به قاعله اضافه شد .مادرم رفت بیرون دختره دوباره نغ نغ زدن رو آغاز کرد .تو دلم به بابام بد بیراه می گفتم که زن بچه هاش رو انداخته ور دل من خودش رفته دنبال عشق و حال خودش .صدای نغ نغ قلدر مابانه و زور گویانه و در عین حال بی ادابانش آنقدر ادامه داد که از کوره در رفتم ....

حالا که دارم این سطور رو می نویسم صدای گریش میاد به زمین و زمان فحش می ده دختر تنهاییه با اینکه خیلی معاشرتی و خون گرمه ولی زندگی توی این خونه براش مثل اینه که توی زندانی باشه که زندان بانای دلسوزش برای حفاضتش ساختن . صداش میاد.من رو ول گرد میخونه  . به رابطه با دخترای دانشگاه متهمم میکنه و هزار چیز نامربوط دیگه حتی پس گردنی که چند لحظه قبل به خاطر بد زبونی بهش زده بودم اونقدر که خودمو ناراحت کردو اشکم رو در آورد اونو تنبیه نکرد . در موردش کاملا شکست خوردم .چه بایدکرد.

به رفتنشون رضایت دادم . حس کردم این رفتن خود این رفتن ارزشش بیشتر از جشن تولد دخترخالم-تنهایی خواهرم-اصرار مادرم ومسئولیت من بود. وقتی یه نفر برای یه چیزی این همه اصرار میکنه حتما ارزشش رو داره گو اینکه تو متوجهش نباشی. این رفتن باید انجام میشد.گذاشتم برن.

مادرم به آژانس زنگ زد کمی .بعد به رسپشن آژانس گفت: میشه همه اینارو به دخترم هم بگین .دختره با اکراه و ناسزا گوشی رو گرفت.مادرم گفت سلام کن. سلام کردولی یه دفعه گوشی رو انداخت و به اتاقش دوید در را به هم کوبید و تا آنجا که میشد کلید را در آن چرخاند . در را قفل کرد .مادرم گریه کرد.به تلخی....

اتوبان بسته بود.به نلخی.......   



لیست کل یادداشت های این وبلاگ
::تعداد کل بازدیدها::

14515

::آشنایی بیشتر::
::لوگوی من::
گل آبی
::لوگوی دوستان::






::اشتراک::